آوینا یکی یه دونه مامان و باباش

همه اون کارهایی که منتظر بودم انجام بدهی

چند روز پیش نوشتم، آوینای من، مامان گلم (که معمولا توی خونه اینطوری صداش می کنم :    آوین گل بهاری   )       میگه مامان    و      روپاهاش وای میایسته  فرداش شیطون بلا دست منو گرفته بود و                لی لی حوضک می خواست بگه                  قربونش برم نمی تونه حرف بزنه فقط اداشو در میاورد و به من نگاه می کرد تا من بگم داشت قلبم وایمیایستاد و بعدش همه اسباب بازیهاشو که من دوست داشتم خودش...
27 مهر 1390

دخترم سرپا ایستاد

آوینای زندگیم قربون پاهات بشم که می تونی خودت وایسی آوینای زندگیم دیروز اومده بودی اداره مامان برای مراسم بازنشستگی خانم عیدی همکار مامان، لباستو عوض کردم و مثل هر بار دستمو ول کردم که آروم بشینی زمین ولی ننشستی همینطور ایستاده بودی بدون اینکه از جایی بگیری داشتم از خوشحالی غش میکردم می خواستم جیغغغغغغغغغغغغغغغغ بزنم دخترم تنهایی می تونه بایسته یعنی راه رفتنت خیلی نزدیکه. شب هم که رفتیم خونه همش دستاتو ول می کردی و ایستادن تمرین می کردی من و بابا که قند توی دلمون آب می شد تازه دخترم نمی دونی داشتی با اون دستای کوچولوت انگور می خوردی اونقدر ناز و با مزه با اون انگشتای کوچولوت انگور بر می داشتی من فقط داشتم قربون و صدقه ات می ...
25 مهر 1390

اولین باری که مامان گفت

آوینای زندگیم قربون مامان گفتن بشم دیشب برای اولین بار مامان گفتی و همش داشتی تکرار می کردی و از ذوق کردن من و بابا حسابی تعجب کرده بودی اونقدر بوسیدمت که داشتم غش می کردم آوینای نازم فدات بشم، آنییییییییییییییییل مامان قربون مامان گفتنت بشم  البته نازگلکم اگه بخوام مممممممممم نننننننننن بببببببببب ددددددددددد دادادادادا ............... گفتنت رو حرف زدن حساب کنم از سه ماهگی مفصلا داری سخنرانی می کنی (همه می گفتن نسبت به همسن هات زیاد حرف می زنی) ولی عزیزکم الان یه ماهی می شه که دیگه خیلی از آواها رو مشخصتر می گی. یه هفته ای توی هشت ماهگیت که خونه مامان جون بودیم یهو شروع کردی به حرف زدن و    آیدین &nbs...
24 مهر 1390

دل نوشته

عزیزک مامان الان دقیقا یه ماه هست که تو رو مهدکودک میذارم وقتی تو رو اونجا میذارم و میام قلبم هم همونجا از صدای گریه تو میافته زمین و میشکنه ولی مجبورم آوین قشنگم می دونم تو همیشه منو درک میکنی آخه نازنینم مثل یه فرشته می مونی که هیچوقت اذیتم نکردی، مگه با این غذا نخوردنت!!!!!!!! اوایل ساعت ۱۱ بابایی مهربونت میرفت تورو میاورد پیش من تا بیشتر اذیت نشی (به هیش کی نگو ولی تو این سه ساعت از دلتنگی دلم می ترکه ولی چکار کنم عزیزکم باید بیام سرکار ) آوین قشنگم  از ۱۹ شهریور تا ۱۲ مهر هرروز گریه میکردی و دوست نداشتی بغل خاله بری ولی اونروز تا رسیدیم دستهاتو باز کردی و رفتی بغل خانم مربی و اصلا منو نگاه نکردی هم خوشحال...
18 مهر 1390

اولین پیام

آوینای عزیزم ملوسک مامان می خوام برای تولدت یه وبلاگ درست کنم که خاطرات قشنگ با هم بودنمان رو برات ثبت کنم تا وقتی بزرگ شدی از خوندنش لذت ببریم
16 مهر 1390

خاطرات قبل از بدنیا اومدنت

آوینای قشنگم می خوام از اون اولین روزی که فهمیدم مهمون دلم شدی برات بنویسم من و بابایی اسفند سال 78 همدیگه رو دیدیمممممممممممممممممممممم و یک دل نه صد دل عاشق هم شدیم و این آشنایی شهریور سال 83 به پیوند من و بابا منجر شد و اردیبهشت سال 84 رسما با هم بودنمونو آغاز کردیم همه این روزها که گفتم برامون خیلی خاطره انگیز بود خیلی خیلی ..... و بهت قول میدم سر فرصت همشو برات تعریف کنم. تا اینکه نزدیک به تموم شدن درس من (اواخر سال 88) ما خواستیم که تو رو به دنیامون دعوت کنیم تا با بودنت عشق ما ابدی بشه، منتظر تو بودیم که : اسفند بود قرار بود با همکارها و دانشجوها بریم شیراز (بگم که مامان تازه ترم 6 شده بود به دلایل مختلف نتونستم ترم...
18 اسفند 1388
1